جذامیان به نهار مشغول بودند و به حلاج تعارف کردند! حلاج بر سر سفره آنها نشست و چند لقمه بر دهان برد! جذامیان گفتند: دیگران بر سر سفره ما نمینشینند و از ما میترسند. حلاج گفت: آنها روزهاند و برخاست! غروب، هنگام افطار حلاج گفت: خدایا روزه مرا قبول بفرما! شاگردان گفتند: ما دیدیم که روزه شکستی. حلاج گفت: ما مهمان خدا بودیم، روزه شکستیم ولی دل نشکستیم.